این مقاله به بررسی جامع نظریه ملانی کلاین، روانکاو برجسته و پیشگام در روانکاوی کودکان میپردازد. کلاین با ابداع «فن بازی» به عنوان جایگزینی برای تداعی آزاد، به کاوش در زندگی روانی کودکان پرداخت. اگرچه او کار خود را گسترش نظریههای فروید میدانست و از حمایت چهرههای برجستهای چون فرنتزی، آبراهام و جونز برخوردار بود، اما یافتههای او، به ویژه اختلافش با آنا فروید بر سر تحلیل کودک، منجر به شکافی عمیق در جامعه روانکاوی بریتانیا شد. نویسندگان مقاله، کلاین را شخصیتی واسطه میان «مدل سائق-ساختار» کلاسیک و «مدل رابطهای-ساختار» بعدی میدانند. برای مطالعهٔ کامل مقاله و دسترسی به نسخهٔ اصلی میتوانید فایل کامل را از طریق لینک مربوطه دانلود کنید:
نظریه کلاین طی چهار مرحله متمایز تکامل یافت. در مرحله اول، او منحصراً بر مسائل لیبیدویی تمرکز داشت و معتقد بود عقده ادیپ و سوپرایگوی خشن بسیار زودتر از آنچه فروید تصور میکرد، در سال اول زندگی شکل میگیرند. در مرحله دوم، همگام با فروید، تأکید او از لیبیدو به «پرخاشگری» و «سائق مرگ» معطوف شد. در این دوره، اضطراب غالب، «اضطراب پارانویید» (ترس از تلافی) در برابر ابژههایی بود که سادیسم خود کودک به آنها فرافکنی شده بود. او همچنین مفهوم «فانتزی» را نه صرفاً به عنوان آرزو، بلکه به عنوان شالوده تمام فرآیندهای ذهنی و «ابژههای درونی» را به عنوان دنیایی پیچیده از بازنماییهای خوب و بد در ذهن، معرفی کرد.
مرحله سوم، شامل مهمترین مفاهیم او بود. کلاین «موقعیت پارانویید-اسکیزوئید» را به عنوان سازمانی روانی اولیه توصیف کرد که در آن نوزاد با استفاده از دفاع «دوپارهسازی»، ابژهها و احساسات خوب و بد را از هم جدا نگه میدارد. با رشد کودک (حدود سه ماهه دوم سال اول)، او توانایی درک مادر به عنوان «ابژه کامل» (هم خوب و هم بد) را پیدا کرده و وارد «موقعیت افسردهوار» میشود. این یکپارچهسازی منجر به «اضطراب افسردهوار» میگردد: ترس از اینکه پرخاشگریهای خود کودک، ابژه محبوبش را (در فانتزی) نابود کرده است. این اضطراب، احساس گناه و میل به «ترمیم» را برمیانگیزد که به نیروی محرکه عشق و رشد ایگو تبدیل میشود. در مرحله نهایی (از ۱۹۴۶ تا زمان مرگش)، کلاین ضمن پرداختن عمیقتر به دوپارهسازی ایگو و معرفی مفهوم «همانندسازی فرافکنانه»، بر مفهوم «رشک»[1] تمرکز کرد؛ حملهای بدخیم به ابژه خوب، دقیقاً به این دلیل که خوب و خارج از کنترل نوزاد است.
محوریترین نوآوری کلاین، بازتعریف او از ماهیت «سائق» بود. برخلاف فروید که سائق را نیرویی بدنی و فاقد ابژه میدانست که صرفاً به دنبال تخلیه تنش است، در نظریه کلاین، سائق ذاتاً «ابژهمند» و پدیدهای روانی است. او نارسیسیسم اولیه (وضعیت بیابژه) فروید را رد کرد و معتقد بود نوزاد از لحظه تولد درگیر رابطه با ابژهها (درونی یا بیرونی) است. برای کلاین، سائقها هیجانهای پیچیدهای چون عشق و نفرت هستند که از بدن به عنوان «وسیلهای برای بیان» استفاده میکنند. بنابراین، کشمکش اصلی انسان، نه میان سائق و واقعیت، بلکه میان عشق (سائق زندگی) و نفرت (سائق مرگ) است.
با این حال، محدودیت اصلی نظریه کلاین، تأکید او بر «ذاتی» بودن این الگوهای رابطهای و نادیده گرفتن نقش والدین واقعی در شکلگیری آسیبشناسی بود. او ابژههای بد را عمدتاً ناشی از پرخاشگری ذاتی کودک میدانست و به تأثیر مستقیم آسیبهای محیطی یا شخصیت مشکلدار والدین در ایجاد دنیای درونی کودک توجه کافی نداشت؛ این نقصی بود که نظریهپردازان رابطهای بعدی مانند وینیکات و فربرن به آن پرداختند.
[1] Envy