مقدمه مترجم
درباره کریستوفر لاش
کریستوفر لاش(Christopher Lasch)، متولد ۱ ژوئن ۱۹۳۲ در اوماها، ایالت نبراسکا است و در ۱۴ فوریه ۱۹۹۴ در پیتسفورد، نیویورک درگذشت. لاش یکی از تأثیرگذارترین مورخان و منتقدان فرهنگی ایالات متحده در قرن بیستم بهشمار میآید. لاش تحصیلات خود را در رشته تاریخ در دانشگاه هاروارد آغاز کرد و سپس در دانشگاه کلمبیا به تکمیل آن پرداخت. وی در سال ۱۹۶۱ موفق به دریافت درجه دکتری از دانشگاه کلمبیا شد و زیر نظر تاریخنگار سرشناس ریچارد هوفاستدر (Richard Hofstadter) پژوهشهای خود را ادامه داد (Mattson، 2004).
فعالیت دانشگاهی لاش در دانشگاههای آیووا، نورثوسترن و سرانجام در دانشگاه روچستر شکل گرفت، جایی که سالها به تدریس و تحقیق مشغول بود. لاش در نخستین مراحل مسیر فکریاش گرایشهایی به مارکسیسم فرهنگی و نقد چپ داشت، اما در ادامه با فاصلهگیری از جریانهای ایدئولوژیک مرسوم، به منتقدی صریح و مستقل بدل شد که به یک اندازه لیبرالیسم فرهنگی چپ و محافظهکاری راست را به نقد میکشید (Blake & Phelps، 1994).
اثر شاخص او، فرهنگ خودشیفتگی[1](1979) تصویری بیپرده از روانشناسی جمعی آمریکای پس از جنگ ارائه میدهد. این اثر نهتنها توجه گسترده عموم را برانگیخت بلکه بهدلیل تحلیلهای تیزبینانهاش از تحولات فرهنگی آمریکا، مورد توجه رئیسجمهور وقت، جیمی کارتر نیز قرار گرفت و الهامبخش یکی از سخنرانیهای مشهور او شد (Miller، 2007).
در این کتاب، لاش استدلال میکند که جامعه آمریکایی در نتیجه زوال نهادهای سنتی (مانند خانواده، دین و اجتماع مدنی)، گسترش فردگرایی لیبرالی و سلطه فرهنگ مصرفی، به نوعی از خودشیفتگی جمعی دچار شده است. این خودشیفتگی را نباید با نارسیسیسم بالینی یکی دانست؛ بلکه به تعبیر لاش، یک “حالت فرهنگی” است که در آن انسانها پیوسته به تأیید بیرونی، مصرفگرایی و اجتناب از تعهدات عمیق انسانی پناه میبرند.
دیگر آثار برجسته او همچون پناهگاه در جهانی بیرحم[2](1977)، خود فروکاسته[3] (1984) و شورش نخبگان[4] (1995) به واکاوی بحرانهای اخلاقی، روانی و سیاسی دوران مدرن میپردازند. لاش با بهرهگیری از روانکاوی فرویدی، جامعهشناسی انتقادی و تاریخنگاری فرهنگی، منظومه فکری منحصربهفردی بنا نهاد که همچنان محل رجوع متفکران معاصر است (Scialabba، 2015).
نگاهی به مقاله حاضر
مقالهای که پیشرو دارید، نوشته تور ونربرگ، روانشناس و نویسنده برجسته سوئدی، تلاشی است برای بازخوانی اندیشههای کریستوفر لاش از منظر تحولات سیاسی و فرهنگی معاصر. ونربرگ با تیزبینی نشان میدهد که تحلیل لاش از نارسیسیسم فرهنگی نهتنها تاریخگذشته نیست، بلکه در دوران ما بهویژه با ظهور پدیدههایی چون دونالد ترامپ، رسانههای اجتماعی و بحرانهای جهانی بُعدی تازه و حتی هشداردهنده یافته است.
او در این مقاله، با ارجاع به نظریهپردازانی مانند بیونگ-چول هان، فیلسوف کرهای-آلمانی و منتقد سرمایهداری روانی و همچنین آنسلم یاپه فیلسوف ایتالیایی، رابطه تنگاتنگ میان سازوکارهای روانشناختی نارسیسیسم و ساختارهای اجتماعی و سیاسی را واکاوی میکند. پرسش اصلی مقاله این است که چگونه جامعهای که در سطح روانی به تأیید بیرونی، نمایش مداوم خود و گریز از دروننگری وابستهاست، مستعد گرایش به اقتدارگرایی سیاسی میشود.
از دیگر نکات برجسته این تحلیل، بررسی پیوند میان خودشیفتگی جمعی و بحرانهای بزرگ زیستمحیطی و اجتماعی معاصر است. ونربرگ استدلال میکند که سائقهای روانی در پس نارسیسیسم همچون اضطراب، ناامنی وجودی و نیاز به تعلق به سادگی میتوانند به ابزارهایی در دست پوپولیستها تبدیل شوند که با وعده ثبات، هویت و عظمت ازدسترفته، تودهها را جذب میکنند.
سخن پایانی مترجم
در پایان، لازم میدانم از استاد ارجمندم، جناب هادی رحیمی دانش، عضو انجمن بین المللی روانکاوی(IPA) که با انتخاب هوشمندانه این مقاله، امکان آشنایی خوانندگان فارسیزبان با این تحلیل عمیق فرهنگی-اجتماعی را فراهم آوردند، صمیمانه سپاسگزاری نمایم. خوانش دوباره آثار کریستوفر لاش، بهویژه در زمانهای که فردگرایی، اضطرابهای روانشناختی و بحرانهای جمعی درهم تنیدهاند، نهتنها ضرورتی فرهنگی بلکه ضرورتی اخلاقی و سیاسی است. آثار او به ما میآموزند که پیش از اصلاح ساختارهای بیرونی، باید نگاهمان به خود، دیگری و جامعه را بازنگری کنیم.
دلارام امینیمقدم
فرهنگ خوشیفتگی
مشاهدات کریستوفر لاش در فرهنگ خودشیفتگی
مشاهدات کریستوفر لاش در اثر برجستهاش، فرهنگ خودشیفتگی (۱۹۷۹)، نهتنها در گذر زمان رنگ کهنگی نگرفتهاند، بلکه در پرتو تحولات سیاسی معاصر، اهمیتی دوچندان یافتهاند. ظهور و قدرتگیری دونالد ترامپ بهعنوان تجسمی بارز از گرایشهای خود بزرگپندارانه در عرصه سیاست، نمودِ بارزِ تغییری است که طی آن، کنش سیاسی به نمایشی تهاجمی بدل شده است؛ نمایشی که در آن دانش تخصصی و ارزشهای انسانی بهتدریج بیاعتبار میشوند. در این زمینه، روانشناس تور ونربرگ به خوبی نشان میدهد که زوال وجدان اخلاقی چگونه میتواند به تضعیف تدریجی هنجارهای اجتماعی و در نهایت فروپاشی انسجام جمعی انجامد.
نزدیک به نیم قرن از زمانی میگذرد که کریستوفر لاش در کتاب فرهنگ خودشیفتگی، خودمحوریِ بیروح و نارسیستیک را بهعنوان پارادایم روانشناختی مسلط در دوران معاصر معرفی کرد. عنوان این کتاب، خود به مفهومی مستقل و پرکاربرد بدل شده است؛ مفهومی جامع که به مجموعهای از دگرگونیهای اقتصادی و اجتماعی اشاره دارد که از پسِ جنگ جهانی دوم، با شتابی فزاینده، جهان را درنوردیده است.
آنچه در بازخوانی این اثر بیش از همه جلب توجه میکند، بصیرت ژرف و دوراندیشی لاش در تحلیل پدیدارهای اجتماعی زمانهاش است. لاش در این کتاب به دقت به توضیح فردگرایی افراطی، فروکاست امید به آینده، عقبنشینی از عرصه سیاست به فضای خصوصی، مشغولیت با رشد شخصی و خود بهینهسازی، جایگزینی روابط سطحی و نمایشی بهجای صمیمیتهای عمیق و اصیل و غلبه مصرفگرایی هیجانی بهمثابه محتوایزندگی میپردازد. در زمان انتشار کتاب هنوز این گرایشها در مراحل ابتدایی خود قرار داشتند، اما امروزه، ابعادی فراگیر و عیان یافتهاند.
بهزعم لاش، نارسیسیسم نوعی سازگاری روانی با ساختارهای جامعه سرمایهداری در مرحله نهایی و لذتمحورِ مصرفگرایانه آن است؛ وضعیتی که او از آن با عنوان “جنگ اجتماعی” یاد میکند. جنگ اجتماعی حالتی است که در آن هیچ محدودیت یا مرزی برای پیگیری منافع فردی و خودخواهانه به رسمیت شناخته نمیشود.
بیونگ-چول هان، فیلسوف معاصر، در مجموعهای از آثار خود در طی سالهای اخیر بهروشنی نشان داده است که روندی که کریستوفر لاش در دهه ۱۹۷۰ شناسایی کرده بود، نهتنها در دهههای بعدی استمرار یافته بلکه بهشکلی چشمگیر تشدید یافته است. حاصل این فرایند به شکلگیری نوعی “فقر ارتباطی” عمیق منجر شده است؛ پیامدی از آنچه “فرسایش دیگری” نامیده میشود. پدیدهای که اکنون در تمام عرصههای زندگی اجتماعی در حال گسترش است و در پیوند با گسترش روزافزون نارسیسیسم فردی، شدت بیشتری یافته است. فرسایش دیگری در این زمینه به معنای فروپاشی تدریجی بنیانهای روابط انسانی در شرایط پساجمعی است؛ چکیدهای از آنچه میتوان جوهرهی نارسیسیسم فرهنگی معاصر دانست.
در این میان، فردی که بیش از هر کس دیگر به نماد و تجسم فرهنگ نارسیستیک بدل شده، بیتردید دونالد ترامپ است؛ از دهه ۱۹۸۰ که بهعنوان سرمایهداری خودستا در صنعت املاک مطرح شد و خود را در نور آتشبازی رسانهای به نمایش گذاشت، تا دوران ریاستجمهوریاش، که حضوری تیرهتر و تهدیدآمیزتر یافت. دورانی که در آن، گونهای الیگارشی استبدادی در ساختار حکمرانی ایالات متحده تثبیت شد.
تونی شوارتز، روزنامهنگاری که در دهه ۱۹۸۰ بهعنوان نویسنده پشتپردهی کتاب “هنر معامله” با دونالد ترامپ همکاری کرد، روایت میکند که چگونه ترامپ تقریباً هر شب با او تماس میگرفت تا از موفقیتهای روزانهاش سخن بگوید؛ از معاملهای شگفتانگیز که به سرانجام رسانده بود، تا رقیبی ناتوان که مغلوب و تحقیرش کرده بود. نیاز ترامپ به قرار داشتن در مرکز توجه، ظاهراً حد و مرزی نمیشناخت. شوارتز از ماههایی که در نزدیکی ترامپ سپری کرد، دو درس کلیدی آموخت: نخست، مزیت فقدان وجدان اخلاقی در جهانی که بسیاری از افراد هنوز به هنجارهای اجتماعی پایبندند؛ و دوم، اینکه هیچ عامل بیرونی نمیتواند خلأیی را که در درون فرد وجود دارد، پر کند.
حال این سوال مطرح میشود که نارسیسیسم بهمثابه گرایشی فراگیر که در بستر فرهنگ نارسیستیک تشدید میشود، چگونه به سازوکاری تطبیقی در رقابت بیامان و دائمی حاکم بر ساختار اجتماعی بر پایه ارزش بدل میشود؟ این پرسش، توجه را به ریشههای روانشناختی عمیقتری جلب میکند.
سرچشمههای نارسیسیسم را میتوان در گسستی بنیادین جستوجو کرد؛ گسستی میان امنیت مطلق دوران جنینی و احساس درماندگی عمیقی که با تجربهی تولد و جدایی از مادر پدید میآید. تولد، زخمی وجودی که نخستین مواجههی انسان با فقدان و دیگری را در جان حک میکند.
آگاهی انسان از خویشتن بهعنوان موجودی مستقل و جدا از دیگران، همواره با تجربهای از رهاشدگی، نیازمندی و وابستگی همراه است. این آگاهی، در پیوند با درک مرگپذیری و فناپذیری، لایهای از اضطراب بنیادین را شکل میدهد که بخشی تفکیکناپذیر از وضعیت انسانی است.
فیلسوف آنسلم یاپه یادآور میشود که تولد نماد ” گذار ناگهانی به وضعیتی کاملاً متفاوت” است؛ وضعیتی که در آن، تأمین نیازها دیگر نه آنی است و نه تضمینشده، بلکه تابع امکان، عدم تحقق یا تأخیر است. این دگرگونی برای نوزاد معادل تهدیدی علیه بقای خویش تلقی میشود و در نتیجه، با اضطرابهای شدید روانی همراه است.
هیچیک از ما خاطرهای شفاف از دوران زندگی در رحم یا نخستین روزهای پس از تولد در اختیار ندارد؛ آنچه میدانیم، بازسازیای از شواهد، تأملات و برداشتهای فلسفی و روانشناختی است که با تامل صورت میگیرد. با اینحال، همانطور که یاپه تأکید میکند، تصور اینکه زندگی پیش از تولد حالتی عاری از درد، تنش، رنج و معادل نوعی سعادت بیوقفه بوده، امری طبیعی و در دسترس ذهن است. بر این اساس، میتوان فرض کرد که مفاهیمی همچون بهشت گمشده یا عصر طلایی که در اغلب فرهنگها بهشکلی پررنگ حضور دارد و معمولاً به پیش از تاریخ اشاره میکند، بازنماییهای اسطورهای از این وضعیت بهظاهر آرمانیاند؛ وضعیتی که هر انسان، بهنحوی مبهم و ناخودآگاه، تجربهای از آن در نهاد خود حفظ کرده است. تجربهای که با گسست خشونتآمیزِ تولد از میان رفته است.
بدین ترتیب، نارسیسیسم در ژرفترین لایههای روان، بهمثابه سازوکاری دفاعی در برابر شرایط بنیادین و گریزناپذیر زیست انسانی عمل میکند؛ تلاشی خیالی برای بازسازی یگانگی اولیه و انکار جدایی نخستین. این همان چیزی است که روانکاو ژانین شاسگه-اسمیرگل از آن با عنوان “توهم” (با حرف بزرگ) یاد میکند؛ پناه بردن به رؤیای قدرت مطلق نارسیستیک، خیال کمال، انکار رنجِ زیستن، رهایی از احساسات شرم، نابسندگی، بیقدرتی و آسیبپذیری.
این توهم که اشتیاقی عمیق به بازسازی وضعیت بینقص نخستین در آغوش مادر و تجربهی آمیختگی کامل با بدن او را در دل دارد، بهمثابه جریانی احساسی و ناپیدا، در وجود همهی انسانها حضور دارد؛ همانگونه که شاسگه-اسمیرگل بر آن تأکید میورزد.
نارسیسیسم، بهبیان دیگر، نوعی خیالپردازی مبتنی بر این تصور است که فرد به دیگری نیازی ندارد و میتواند بهگونهای کامل و مستقل، خودکفا زیست کند. با اینحال، طنزِ بنیادین این وضعیت در آن است که وابستگی به دیگران نهتنها اجتنابناپذیر، بلکه برای تداوم این خیالِ خودکفایی، ضروری است. بهویژه دیگرانی که مأموریت نانوشتهشان تأیید تصویر بزرگنماییشده و توهمآمیز فرد نارسیست است.
دیگری، در این ساختار روانی، نهتنها حذفناشدنی بلکه ابزار تثبیتِ خودفریبی نارسیستیک است. دیگری باید آن جنبههایی از وجود، همانند ناتوانی، بیقدرتی، و احساسات شرمآور را که برای فرد نارسیست غیرقابلتحملاند، بر دوش کشد تا ثبات روانی او حفظ شود.
در چنین شرایطی، خشمِ نارسیست زمانی شعلهور میشود که تصویر عظمتمحور او مورد تردید، نقد یا چالش قرار گیرد؛ واکنشی دفاعی به شرمی پنهان که از پس فروپاشی بنای توهمی خویشتن ناشی میشود. در این وضعیت، دیگران باید تحقیر شوند یا با ارعاب مواجه گردند تا احساس شرم، بهجای بازگشت به فرد نارسیست، در روان آنها رسوب کند.
با اینهمه، توهمات کمال و آسیبناپذیری به بهای زیستی بهدست میآیند که در آن، چهرهی عشق همواره از فرد رویگردان است. جهان درونی فرد نارسیست، تهی، بیروح و عاری از حضور یک “تو” زنده و واقعیست. مسئلهی بنیادین او، فقدان عشق است. قلبی که از گرسنگی عاطفی به فریاد درآمده، در حالیکه پاسخ را در بیرون از خویش، در موفقیت، شهرت، ثروت و قدرت جستوجو میکند. این معادلهی احساسی، هرگز راهحلی قطعی نمییابد؛ اما جستوجو برای پاسخ، به وظیفهای جانفرسا و بیانتها بدل میشود.
هیچ کودکی با اشتیاق به قدرت، جایگاه یا شهرت به دنیا نمیآید. نخستین انگیزهی او عشق است. عشقی که بهسوی جهان روانه میشود. و زمانی که امکان برقراری رابطهی عاشقانه با جهان محدود یا مسدود گردد، عقبنشینی نارسیستیک و پناه بردن به توهم بینیازی و آسیبناپذیری، به نوعی انتخاب اجباری تبدیل میشود.
آنچه از زمان انتشار تحلیل کریستوفر لاش تا امروز رخ داده و جنبهای تازه یافته، بازگشت گستردهی اشکال نوین اقتدارگرایی در جهان غرب است. پیوندی ساختاری میان نارسیسیسم و اقتدارگرایی سیاسی وجود دارد. نارسیست، آنچه را میتوان “ذهنیت هژمونیک” نامید، بازتولید میکند؛ جایی که تنها یک سوژه مشروعیت دارد، تنها یک روایت از واقعیت مجاز شمرده میشود، و دیگران صرفاً ابژههایی در خدمت تثبیت خودبزرگبینی او هستند. با این حال، اطاعت و تسلیم در برابر چنین رهبری، به پیروان نیز این احساس را القا میکند که در قدرت مطلق سهیماند. نوعی همذاتپنداری با عظمتِ پنهان در توهم نارسیست، که آن را به پدیدهای سیاسی و اجتماعی بدل میسازد.
به پیروان رهبران مستبد این امکان داده میشود که از طریق وفاداری بیچون و چرا و انطباق روانی، خود را جزئی از قدرت مطلق تلقی کنند و در این آمیختگی خیالی، در توهمی شریک شوند که گویی میتوان جدایی نخستین و آسیبپذیری وجودی برخاسته از آن را انکار کرد. هویت گروهی و ایدهآلسازی رهبر، بهمنزله مکانیسمهای روانی، رنج حاصل از زیست را تسکین میدهند و ناتوانی فرد در تغییر شرایط زیست شخصی را قابلتحمل میسازند.
دونالد ترامپ با مهارتی خاص، خود را در جایگاه فردی بازنمایی کرده است که برای انتقامگیری و احیای حقوق اقشاری از جامعه میکوشد که در اثر تحولات اقتصادی دهههای اخیر، جایگاه و امنیت خود را از دست دادهاند. او با تکرار این ادعا که “سیستم علیه آنان طراحی شده”، به خشم آنها مشروعیت میبخشد و احساس بیعدالتیشان را به رسمیت میشناسد. با اینحال، نقش اصلی او نه هدایت این نارضایتی بهسوی ساختارهای واقعی قدرت، بلکه منحرف کردن آن بهسوی “بلاگردانهای اجتماعی” است؛ گروههایی که بهعنوان دشمنان ساختگی معرفی میشوند. این در حالیست که بهای فروپاشی نظام رفاهی، کاهش مالیاتها و کوچکسازی دولت به سود اقلیت ثروتمند (در رقمی بالغ بر ۴۵۰۰ میلیارد دلار) نه توسط میلیاردرهایی که دولت ترامپ را شکل دادهاند، بلکه توسط همان رأیدهندگان ناراضی پرداخت میشود.
استبداد نوین، در قیاس با همتایان تاریخی خود، با تأکیدی متناقض بر “آزادی فردی” از آنها متمایز میشود. پیتر تیل، میلیاردر حوزه فناوری و از حامیان برجسته ترامپ، بهصراحت اعلام کرده است که “دموکراسی با آزادی ناسازگار است”. این ادعا، در چارچوبی خاص، منطق خود را دارد. و مشروط بر آن است که آزادی را بهمثابه رهایی سوژهی نارسیستیک از هرگونه مسئولیت در قبال دیگری و مجوزی برای انباشت بیحدّ ثروت تلقی کنیم. در چنین تفکری، هر سیاست بازتوزیعی که از طریق مکانیسمهای دموکراتیک اعمال شود، بهمثابه نقضی نابخشودنی از “حقوق بشر” الیگارشیک تفسیر میشود.
یکی از مشاهدات نگرانکنندهی کریستوفر لاش، ناتوانی نارسیستیک در همذاتپنداری با آیندگان و درک خویشتن بهعنوان بخشی از تاریخ و سرنوشت مشترک انسانی است. در ثروتمندترین و قدرتمندترین کشور جهان، اکنون سیاست به نوعی سرمستی نیهیلیستی تقلیل یافته است. شوقی بیمهار برای انباشت سرمایه، تا زمانیکه سیاره هنوز قابل زیستن باقی مانده است.
و در نهایت با این شعار مقاله را به پایان میرسانم:
حفاری کن عزیزم، حفاری کن!
که اشارهای طعنهآمیز به شعار سیاسی محافظهکاران آمریکایی برای گسترش استخراج نفت، که نماد بیتوجهی نظام سرمایهداری به بحران زیستمحیطی است.
[1] . The Culture of Narcissism
[2] . Haven in a Heartless
[3] . The Minimal Self
[4] . The Revolt of the Elites